مردی به نام اوه، داستان پیرمرد سوئدی بداخلاقی است که در فکر خودکشی است و یک روز با یک خانوادهی ایرانی که قرار است همسایهی او شوند، ملاقات میکند و آشنا میشود. هرچند که برخورد اولیه چندان خوب نیست و به خاطر تصادف اتومبیل خانواده ایرانی با صندوق پست اوه است اما این آشنایی حال و روز پیرمرد را تغییر میدهد. هرچند که او سعی میکند همان ظاهر خشن و خشک وعصبانی را حفظ کند، اما در دل نرم میشود و دوستی عجیب و خاصی بینشان شکل میگیرد.
بخشی از کتاب مردی به نام اوه
گربه با بیحوصلگی در وسط مسیر بین خانهها نشسته بود، نصف دم و یک گوشش کنده شده بود. تکههای پوست اینجا و آنجا پراکنده شده بودند، انگار کسی آنها را کنده و در خیابان ریخته بود. در کل گربهٔ خیلی جذابی نبود.
اُوِه لگدش را به جلو پرت کرد. گربه از جا پرید. اُوِه ایستاد. آنها مانند دو آشوبگر در یک بار شهر کوچک، برای چند لحظه ایستادند و فاصلهشان را نسبت به هم سنجیدند. اُوِه در این فکر بود که یکی از کفشهای چوبیش را بهطرف آن پرتاب کند. گربه هم انگار توی این فکر بود که چه جوری در این مهلکه فرار را بر قرار ترجیح دهد.
اُوِه فریاد زد: «گم شو!» این حرف را طوری گفت که گربه بهطرف عقب پرید. قدوقامت این مرد پنجاهونهساله و کفشهای چوبیاش را ورانداز کرد و سپس برگشت و سرش را پایین انداخت و رفت. اُوِه هم تا میتوانست چند تا فحش نثارش کرد تا اینکه گربه از جلوی چشمانش ناپدید شد.
درحالیکه به این مزاحم فکر میکرد به ساعتش نگاه کرد. دو دقیقه به شش بود. زمان داشت سپری میشد و این گربهٔ لعنتی توانسته بود بازرسی کامل او را به تأخیر بیندازد. چه عبارات عاشقانهای یادش آمده بود.
در امتداد پیادهرو بین خانهها شروع به قدم زدن کرد. کنار تابلوی راهنماییورانندگی ایستاد که روی تابلو نوشته شده بود: ورود ماشین و موتورسیکلت به منطقهٔ مسکونی ممنوع است. لگد محکمی به تیر فلزی زد. نه به خاطر اینکه ضعیف و سست بود، بلکه به خاطر اینکه همیشه کارش را چک میکرد. اُوِه از آن نوع مردهایی بود که با لگد زدن وضعیت هرچیز را بررسی میکرد.
او در محوطهٔ پارکینگ قدم زد و در امتداد تمام گاراژها جلو و عقب رفت تا مطمئن شود هیچکدام از آنها هنگام شب مورددستبرد قرار نگرفته یا توسط دارودستهٔ خرابکاران به آتش کشیده نشدهاند. البته این اتفاقات هرگز در آن اطراف رخ نداده بودند. ولی او هرگز هیچکدام از این بازرسیها را از نظر دور نمیداشت. او سه بار دستگیره در گاراژ خودش را که ماشین سابقش اکنون در آنجا پارک بود، بازرسی کرد. درست مثل صبح روزهای دیگر.
بعد از این در محوطهٔ پارکینگ مهمانان که در آن فقط تا حداکثر بیستوچهار ساعت میتوانستند ماشینشان را پارک کنند، دوری زد. بهدقت تمام شمارهپلاکها را در دفترچه کوچکی که در جیب کتش بود، یادداشت کرد و سپس این شمارهها را با شمارهپلاکهایی که روز قبل نوشته بود، مقایسه کرد. گاهی اوقات که شمارهپلاکها در دفترچه یادداشتش یکی درمیآمد، اُوِه به خانه میرفت و به ادارهٔ راهنماییورانندگی زنگ میزد. او تلفن مالک اتومبیل را به دست میآورد، سپس با مالک خودرو تماس میگرفت و به او میگفت چقدر آدم نادان و خرفتی بوده که حتی نتوانسته تابلوها را بخواند. البته برای اُوِه واقعاً مهم نبود که چه کسی در محوطهٔ پارکینگ مهمانان پارک کرده بود، بلکه موضوع اصلی این بود که وقتی روی تابلو بیستوچهار ساعت نوشته شده، یعنی اینکه شما چه مدتی مجاز هستید در این محوطه پارک کنید. حالا اگر همه هر جا که دوست داشتند پارک میکردند، وضع چطوری میشد؟ هرجومرج میشد. اینجوری میشود که همهجا پر از ماشین میشود.




